زهرا خانم، فاطمه بیگم، صغری خانم و خیلی از همسایهها به خانه بی بی رفت و آمد داشتند. وقت روضه درِ خانه بی بی نیمه باز بود. آنها سالیان سال، این پیرزن ریزنقش را که مهربانی از صورتش چکه میکرد، میشناختند. از جلو خانه اش رد میشدند، با او حال و احوال میکردند، اما بعد از ۳۵ سال، چند روز پیش، او را در فیلمی دیدند که در فضای مجازی پربازدید شده بود.
آن فیلم بی بی را نشان میداد که در آن با واکر، دور اتاق راه میرفت و گریه میکرد. دورش را هم چند زن گرفته بودند. بی بی مدام خدا را صدا میزد. بعد هم گفت: «پسرم نرفته برای مقام و منصب؛ او برای مملکت رفته (شهید شده).»
از روز بعد، خانه بی بی مدام از حضور همسایهها پر و خالی میشد. همسایهها آخرش فهمیدند بی بی عصمت خداداد حسینی، مادر رئیسجمهور، آیت الله ابراهیم رئیسی است.
پیدا کردن خانه مادر رئیس جمهور حالا دیگر سخت نبود. دو کوچه از ابتدای خیابان ایثارگران ۲۰ که رد شدم، پنجاه شصت نفر مقابل خانهای با درِ راه راه سفید و سبز ایستاده بودند. بعضیها آرام گریه میکردند. چند نفری با هم حرف میزدند. همه شان همسایه بودند. چهار پنج نفری هم برای دیدن حاج خانم از کوچههای اطراف آمده بودند. همسایهها او را به نام بی بی میشناختند. هیچ کس نامش را هم نمیدانست، چه برسد به اینکه بدانند پسر شهیدش چه مقام و منصبی داشته است.
زنها دور هم جمع شده بودند و با هم حرف میزدند. مردها هم روبه روی خانه بی بی به دیوار خانه همسایه تکیه داده بودند و تکان نمیخوردند. یکی از همسایهها گفت: از وقتی فیلم بی بی را مردم دیدند، فهمیدند همسایه گمنامشان چه کسی است. از عصر دوشنبه درِ خانه اش باز بود. امروز هم از صبح تا ظهر همسایهها برای دیدن بی بی به خانه اش میرفتند. از ساعت ۱:۳۰، ۲ ظهر حال حاج خانم بد شد؛ در را بستند و اجازه ملاقات ندادند.
یکی دیگر از همسایهها که پلاستیکی پر از پیاز در دست داشت، گفت: به خدا حق دارند. داغ دیده اند. سنشان بالاست. تلویزیون بیست و چهارساعته دارد پسرشان را نشان میدهد. ما که نسبتی با آقای رئیسی نداریم، حالمان خراب است، چه برسد به بی بی.
سرش را انداخته بود پایین. با کلید توی مشتش بازی میکرد. شانه اش را به درِ خانه مادر آقای رئیسی تکیه داده بود. زنی که ماسک آبی روی صورتش داشت، جلو آمد و آرام گفت: آمده اید چه کار؟ اتفاقی که نباید بیفتد، افتاد. ما رئیس جمهورمان را نشناختیم. مادرش را هم.
زنی که نانهای تازه توی دستش نشان میداد از نانوایی آمده است، وقتی از مقابل خانه بی بی رد میشد، به همسایههایی که جلو خانه جمع شده بودند، گفت: مگر در این خانه چه خبر است؟ تا حالا برای روضه داخلش را ندیدهاید؟
غیر از بی بی، خانهای چهل متری و چندتکه اثاثیه چه چیزی برای دیدن هست؟ زن دیگری آرام گفت: آمده ایم حلالیت بگیریم. شاید آقای رئیسی ما را ببخشد. آمده ایم بی بی را واسطه کنیم که پسرش ما را حلال کند. با خودمان فکر میکردیم خانواده رئیس جمهور چقدر وضع مالی شان خوب است. میگفتیم حتما حسابی بریز و بپاش دارند. از مادر عزیزتر که نداریم. داریم؟ وقتی بی بی این قدر ساده زندگی میکند و پسرش به همین خانه رفت و آمد داشته است، یعنی ما اشتباه میکردیم.
هیچ کس نامش را هم نمیدانست، چه برسد به اینکه بدانند پسر شهیدش چه مقام و منصبی داشته است
دیگری میگفت: ما سعادت نداشتیم که بی بی را بشناسیم تا بفهمیم پسرش چقدر ساده زیست است. خیلیها به ایشان تهمت زدند. عدهای عقلشان را فروختند و گفتند خانواده اش فلان رفاهیات را دارند. دیشب در حرم، حاج آقا رفیعی سخنرانی میکرد. او گفت باید بروید حلالیت بطلبید. ما هم آمده ایم همین کار را بکنیم.
هر از گاهی لای در باز میشد، دوسه نفری بیرون میآمدند و چند نفری داخل خانه میشدند. هر بار مردم از فردی که این شرایط را مدیریت میکرد، میخواستند اجازه بدهد بروند بی بی را ببینند.
او هم هر دفعه با لحن ملایمی میگفت: خانه شان چهل متر بیشتر نیست. بعد لای در را باز میکرد و اجازه میداد مردم داخل را نگاهی بیندازند و میگفت: دیدید؟ همه با هم نمیتوانید بروید داخل؛ جا نمیشوید. حالشان هم خوش نیست. نفس کم میآورند. از صبح یک نوبت بردیمشان بیمارستان؛ الان هم دکتر بالای سرشان است.
دوباره در بسته شد و زنها دور هم جمع شدند. زنی که با دخترش آمده بود، گفت: صبح در باز بود و رفتیم بی بی را دیدیم. پرسیدم: صبح که ایشان را دیدید؛ پس چرا دوباره برگشته اید؟ زن گفت: دخترم را آورده ام. از وقتی به خانه رفتم و برای بچه هایم تعریف کردم، دخترم دست بردار نیست و دلش میخواهد ایشان را ببیند. راستش این جوانها هستند که باید بیشتر درباره ایشان بدانند. آنها فکرشان درگیر اخبار غلط میشود. آنها بیشتر به آگاهی نیاز دارند.
زنی دیگر هم دختر دوازده سیزده سالهای به همراه داشت. او نیز با همین نیت دم درِ خانه بی بی منتظر بود. او که صبح برای سرسلامتی به دیدار بی بی رفته بود، گفت: وقتی برای دیدنشان رفتم، گفتم به بچه هایمان توصیهای کنید. بی بی هم گفت بگویید دخترها حجابشان را حفظ کنند.
دو روز از شهادت رئیس جمهور میگذشت و تا آن لحظه، خبری از نصب بنر تسلیت بر در و دیوار خانه مادرشان نبود. انگار تا آن موقع سعی کرده بودند هویت بی بی مخفی بماند. اما بعد از انتشار آن فیلم، همه بی بی را میشناختند. در باز شد. یکی از مردهای توی خانه بیرون آمد.
او بنر بزرگی در دست داشت که تصویر آقای رئیسی با آن لبخند همیشگی اش در آن به چشم میخورد. پسری جوان، جلدی از علمک گاز بالا رفت و دو سر بنر را به میلهای بست. لحظاتی بعد، تصویر رئیس جمهور در خانهای محقر در خیابان ایثارگران خودنمایی میکرد. هر خودرویی که از کوچه عبور میکرد، نگاهی به بنر و جمعیت میانداخت و رد میشد.
یکی دیگر از همسایهها که خودش را زهرا حسینی معرفی کرد، وسط کوچه ایستاده بود. دوسه نفر دورش جمع شده بودند. او گفت: راستش را بخواهید یکی دو بار توی کوچه، آقای رئیسی را دیدم. به خودم گفتم حتما اشتباه دیده ام؛ چون ملبس نبودند. دوباره که ایشان را دیدم، به خودم گفتم حتی اگر درست باشد، لابد آمده اند به خانواده مستضعفی سر بزنند. هیچ وقت فکرش را نمیکردم به دیدن مادرشان آمده باشند. او تا چند دقیقه گریه امانش نداد.
بی بی صغری حسینیان زنی است که بیش از ۱۰ سال به خانه بی بی رفت و آمد دارد. او دهه فاطمیه و محرم برای روضه به این خانه میآید. او گفت: حتی یک بار چیزی در رفتار حاجیه خانم ندیدم که حس کنم پسرشان چنین مقامی دارند.
او یک بی بی مثل همه بی بیهایی بود که میشناختم. همیشه میخندید. با همسایهها حال و احوال میکرد. مدتی هم بود که کسالت داشت و کمتر او را میدیدیم. چه کسی فکر میکرد این آدم ساده چنین نسبتی با رئیس جمهور شهیدمان داشته باشد. وقتی توی تلویزیون نشانش دادند، باورم نمیشد. زدم پشت دستم و گفتم خدا مرگم! این خانم که همان بی بی است که برایش یکی دوبار سبزی کوکو خریدم و بردم خانه شان! این همان بی بی است که برای روضه به خانه اش میروم. این واقعا بی بی همسایه خودمان است.
او حرفش را این طور ادامه داد: راستش وقت تبلیغات ریاست جمهوری سه سال پیش، شنیدم که میگفتند خانه مادرشان در ایثارگران؛ محلهای کارگرنشین است، اما فکرش را نمیکردم چهار پنج خانه با ما فاصله داشته باشد.
در باز شد. یکی دو نفر خارج شدند. مردی که رفت و آمدها را کنترل میکرد، گفت مادر دارد نماز میخواند. یکی از همسایهها به گریه افتاد و گفت: بمیرم الهی! چه صبری دارد بی بی جان.
زنی جوان که دست پیرزنی رنگ پریده را در دست داشت، به سمت جمعیت آمد. چند بار در را کوبید. پیر زن ناله میکرد. زن جوان که به سختی جلو خودش را گرفته بود تا گریه نکند، گفت: ما دو کوچه پایینتر همسایه بی بی هستیم. مادرم سرطان دارد. به بدبختی او را از پلهها پایین آوردم. از وقتی فهمیده است بیبی جان، مادر آقای رئیسی است، پایش را توی یک کفش کرده که میخواهد بیاید به ایشان تسلیت بگوید.
پیرزن آن قدر بی حال بود که توان گریه هم نداشت. سرش را به در تکیه داد و گفت: بگو در را باز کنند؛ نمیتوانم سر پا بایستم. در باز شد. بی بی نمازش را خوانده بود. آن مادر بیمار و دوسه نفر دیگر را راه دادند داخل.
بی بی گفت: پسرم رفت برای مردم کاری انجام بدهد؛ پس چرا برنگشت؟
بالاخره اجازه دادند چند دقیقهای بروم و بی بی را ببینم، به این شرط که سؤالی از او نپرسم. گفتند بی بی از صبح چند بار از هوش رفته است. گفتند نای حرف زدن ندارد. گفتند با آمپول آرام بخش توانسته اند سر پا نگهش دارند. در آن شرایط در خانه کوچک بی بی خبرنگاری بودم که باید در سکوت فقط نگاه میکردم.
خانه بی بی شمالی است. در ورودی، حیاطی کوچک قرار داشت که یک ماشین به زور در آن جا میشد و بعد فضای هال که نورش را از پنجره کوچکی میگیرد. سر ظهر توی خانه چراغ روشن بود و نور چندانی نداشت. دو فرش ۹ متری کف هال پهن بود.
زیربنای خانه روی هم چهل متر هم نمیشد. کاغذ دیواری با گلهای صورتی یک طرف دیوار هال را پوشانده بود. یک مبل دو نفره کرم رنگ گوشه اتاق به چشم میخورد. آبگرمکن منبعی گوشه آشپزخانه دیده میشد. یک میز ناهار خوری شش نفره کنار هال پشت تخت بی بی قرار داشت.
بی بی با چهرهای رنجور، چشمانی کم فروغ روی تخت نشسته بود. دوسه بالش پشتش گذاشته بودند که به آن تکیه داده بود. روسری پشمی سبزرنگی به سر داشت. چادری گل دار با زمینه مشکی و پیراهنی سیاه، لباس عزای بی بی بود. چشمم که به او افتاد، گوشه چادرش را بوسیدم و کنارش نشستم. او آرام گریه میکرد و به تازه واردها خوشامد میگفت.
صدای مارش نظامی به گوش میرسید. سر که چرخاندم، روی دیوار سمت راست، تلویزیون کوچکی را دیدم که بی بی از آن مراسم تشییع پسرش را نگاه میکرد.
دور تا دور خانه، عکس آیت الله رئیسی در زمینهای مشکی به چشم میخورد. معلوم بود همین روزها به دیوار چسبانده شده است. پنکه ایستاده، جاروبرقی کوچک، دوسه عدد پشتی و چند وسیله دیگر، لوازم توی هال را تشکیل میداد. معلوم بود خانه شان قدیمی دارد. وجود حمام توی آشپزخانه و آبگرمکن منبعی نشان میداد خانه قدیمی ساز است. کنار آشپزخانه یک اتاق قرار داشت.
آن سوی هال، تصویر آقای رئیسی در قابی مشکی با لبخندی روی صورت به چشم میخورد. مقابل عکس، حلوا و خرما گذاشته بودند و دوسه شمع روشن سیاه. پسر جوانی آمد و روی بی بی را بوسید. گفتند نوه اش است. بیبی به نوه اش گفت: «راهش را ادامه بدهی. خوب؟» پسر جوان که کت و شلوار سرمهای به تن داشت، سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت «چشم بی بی.»
پیرزن مدام ناله میکرد. بینش خدا را صدا میزد. گاه وقتی اسم پسر شهیدش را از تلویزیون میشنید، صدای گریه اش خانه را برمی داشت. عکاس لنز دوربینش را به سمت بی بی تنظیم کرد. بی بی آرام گفت: این همه سال نگذاشتم کسی من را بشناسد؛ حالا میخواهند من را بشناسند؟
تابوت حامل پیکر رئیس جمهور روی دوش سربازان وطن وارد قم شده بود. تلویزیون مدام از او و همراهان شهیدش حرف میزد. بی بی گفت: پسرم رفت برای مردم کاری انجام بدهد؛ پس چرا برنگشت؟ روی مبل مقابل تخت، زنی که بی شباهت به بی بی نبود، در سکوت اشک میریخت. دختر جوانی هم چادرش را روی صورت کشیده بود و گریه میکرد. آنها بی بی طاهره، خواهر کوچک آقای رئیسی و دخترش بودند.
بی بی از دخترش پرسید: پسرم وارد مشهد شد؟ دخترش با بغض گفت: نه مادر، داداش در قم است. مردم دارند با او وداع میکنند. بی بی طاهره دو روز پیش از میلاد امام رضا (ع) از تهران برای زیارت و دیدار مادر به مشهد آمده بود که با شهادت برادر غافلگیر شد. لحظاتی بعد صدای ضجه بی بی خانه را برداشت؛ «الهی قربان قد و بالات بشوم مادر. کجا رفتی که برنگشتی مادر؟ امام رضا (ع) خواست بروی پیشش؟»
همه خانه را صدای شیون و گریه برداشت. دوباره بی بی گفت: کجا بودی؟ کجا رفتی مادر؟ بمیرم الهی برایت مادر! تو باید در عزای من، سیاه میپوشیدی مادر! وقت خداحافظی به بی بی گفتم: خانم! فکر میکنید پسرتان ما را ببخشد؟ بی بی، نگاه بی رمقش را به من دوخت و آه سردی کشید. دوباره حواسش رفت پی تلویزیون و پسرش که مردم قم، بدرقه اش میکردند.
در حیاط، زن جوانی، میهمانان را پذیرایی و بدرقه میکرد. او خودش را سیده رقیه موسوی معرفی کرد که ۱۰ سال است صبح تا شب مراقب بی بی است. افتخارش هم این بود که با آقای رئیسی و مادرش به کربلا و خانه رئیسجمهور در تهران رفته است از موسوی پرسیدم: آخرین بار کی با آقای رئیسی حرف زدی؟ گفت: دو روز قبل از شهادت تماس گرفتند و گفتند برای میلاد امام رضا (ع) به مشهد میآیند. پرسیدم: با او که حرف میزدی، تکیه کلامشان چه بود؟ حرف خاصی میزدند که در ذهنت مانده باشد؟
موسوی گفت: همیشه دعایم میکردند و میگفتند اجرت را خانم فاطمه زهرا (س) بدهد که مراقب مادرم هستی. از داخل خانه صدای شیون بی بی و گریه حاضران به گوش میرسید. رقیه خانم سرش را انداخت پایین و ادامه داد: همیشه میگفتند بچه هایتان را طوری تربیت کنید که سرباز اسلام باشند و احترام پدر و مادرشان را نگه دارند.
آن طور که موسوی میگفت، آقای رئیسی هفتهای یک بار برای سرکشی به مادرش میآمد. قبلش هم میرفت حرم؛ «گاهی وقت ناهار میرسید. همراه من سفره را پهن و جمع میکرد. این طور نبود که بنشیند و جلویش سفره پهن کنند. تا من سر سفره نمینشستم، غذا نمیخورد.
اگر الان اینجا بود، حتما تا جلوی در، شما را همراهی میکرد. نمیگذاشت در بسته باشد. میگفت مردم نباید اذیت شوند. وقتی میآمد، بیشتر از یک ساعت نمیماند. مدام نگران دو مأمور محافظ جلو در بود و میگفت زودتر بروم؛ این بندههای خدا گناه دارند. خسته میشوند.»
بیرون در هنوز مردم منتظر بودند تا نوبتشان شود. هیچ کدامشان گلایه نمیکردند. صبوری میکردند. مدام به هم میگفتند: حق دارند؛ خانه کوچک است. مجبوریم دوسه نفری برویم و ایشان را ببینیم و برگردیم. تمام راه به تصورم از شهید جمهور قبل از دیدن مادرشان فکر میکنم. به این حجم از سادگی و ساده زیستی، به همسایههایی که تا دو روز پیش، مادر رئیس جمهورشان را نمیشناختند.
* این گزارش شنبه ۵ خردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۵۷ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.